خاطره
پدر شهید بزرگوار میگوید فرزندم شهید حمیدرضا محصل دوره راهنمایی بود که چند روزی متوجه شدم روزها غذا نمی خورد فکر میکردم او میل به غذا ندارد و یا از ما قهر کرده یا غذاها مورد قبول او نیست پس از کنجکاوی متوجه شدم که در داخل کیف او نان های خشک و سفت وجود دارد پیش خودم فکر کردم موقعی که مدرسه میرود کمی نان برای خوردن همراه خود میبرد تا ساعت تفریح در مدرسه بخورد. این برنامه چند روزی ادامه داشت پس از تحقیقات و کنجکاوی بیشتر متوجه شدم که او شبها برای خواندن نماز شب بیدار میشود و نماز شب میخواند و سپس نان های خشک که در کیف دارد بعنوان سحر می خورد و فردای همان روز را روزه میگیرد و این کار را بارها ادامه میداد. من به او گفتم فرزندم چرا ناهار نمیخوری گفت اشتها ندارم اما من گفتم چرا اشتها داری اما بخاطر اینکه روزه داری غذا نمی خوری او گفت بله چنین است امیدوارم تو در این مورد راضی باشی گفتم من راضی هستم به رضای خدا فرزندم خوشحال شد و بعضی از روزها روزه میگرفت.